دلت گرفته ... بیشتر از همیشه
سرتو انداختی پایین و از خیابونای شلوغ رد میشی
از بین آدمایی که مثل عروسک کوکی می مونن
به هیچ چی نگاه نمی کنی .
بهت تنه می زنن ... بهشون تنه می زنی .
بوی عطر آشغالشون رو تحمل می کنی .
می خندن ، جیغ می زنن ؛ دود سیگار حوالت می دن , هیچی نمی گی , رد می شی .
داری یخ می بندی ... دلت می خواد بری یه جای گرم
از بین پسرای قد بلند با موهای ژل زده رد می شی .
از لابه لای دخترای خوشگل و خنده های بلندشون می گذری .
هیچکس بهت نگاه نمی کنه ... هیچکس حست نمی کنه .
توی این دنیا هیچکس درکت نکرده ... هیچکس .
تنهایی واست شده یه عادت ... یه عادت تکراری ... یه عادت تلخ و سیاه .
دلت میخواد تو هم یکی رو داشتی که باهاش حرف بزنی، باهاش بخندی، باهاش ازخیابونا رد شی،
یه روزگاری عاشق بودی اما حالا ...
یهو یه نفر و از دور می بینی .
<< وای خدای من ... >>
انگار گرم شدی ... دل کوچیکت تاپ تاپ می زنه ...
دقیق میشی ...
اونم تنهاست ... مثه خودت .
بهت نگاه می کنه ... بهش نگاه می کنی .
حس می کنی که خود خودشه ... همونی که منتظرش بودی .
اون میاد جلو ... تو وامیستی و اومدنشو نگاه می کنی .
رخ به رخت وامیسته ... چشای سیاهشو توی چشات می دوزه .
گونه هات سرخ میشه ... همونجا عاشقش می شی
دستای کوچیکشو می گیری توی دستت ... دستای سردت داغ می شه .
لبخند می زنه ... تو هم می خندی .
به خودت جرات میدی و برای شام دعوتش می کنی .
اونم با یه لبخند قبول می کنه .
دوباره راه می افتی ... اینبار اما تنها نیستی
از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین .
یه رستوران شیک رو نشون می کنی .
تو جلوتر می ری ... اونم کمی آرومتر پشت سرته .
امشب چه شب خوبی می تونه باشه .
همه غم و غصه هاتو فراموش می کنی .
یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره ...
صدای یه ترمز .... یه جیغ ... و آسفالت قرمز خیابون ...
خشکت می زنه ... هیچی نمی تونی بگی ...
می خوای داد بزنی نعره بکشی ... ولی فقط اشکه که از چشات می زنه بیرون .
لاستیک ماشین رد خون اونو تا چند متر اونطرفتر با خودش برده .
ایندفه هم عشقتو از دست دادی ... مثه خیلی دفه های دیگه .
هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشات حس می کنی .
بغض توی گلوت می شکنه ،
بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی :
خدایا ... آخه چرا من ؟ ..... چراااااااااااااااااااا ؟